what happens if در شهر دوردستی
what happens if در شهر دوردستی
Blog Article
خورشید در حال غروب بود و نور طلاییاش بر سطح دریا میدرخشید. امواج آرام به ساحل میرسیدند و نسیم ملایمی بوی نمک و شن را در هوا پخش میکرد. مردی روی شنهای گرم نشسته بود و به افق خیره شده بود. او به این فکر میکرد که آیا در آن سوی دریا کسی هست که همین لحظه به این منظره نگاه کند؟
در شهر دوردستی، زنی روی پل قدیمی ایستاده بود و به رودخانهی خروشان زیر پایش نگاه میکرد. او همیشه اعتقاد داشت که آب، خاطرات را با خود میبرد و اگر خوب گوش بدهی، میتوانی نجواهای گذشته را بشنوی. باد موهایش را نوازش میکرد و او با خود زمزمه کرد: "همه چیز گذراست."
در کتابخانهای بزرگ، نوجوانی میان قفسهها پرسه میزد و به دنبال کتابی میگشت که بتواند او را به دنیایی دیگر ببرد. دستش روی جلد چرمی کتابی قدیمی سر خورد. وقتی آن را باز کرد، جملهای در صفحهی اول دید:click here "هر داستان، در جایی واقعی است." آیا این فقط یک جمله بود یا حقیقتی پنهان در میان صفحات؟
در یک ایستگاه قطار، مردی با چمدانی در دست منتظر بود. او مقصد مشخصی نداشت، فقط میخواست سوار قطاری شود و برود. به این فکر میکرد که شاید در حرکت، پاسخ سوالهایش را پیدا کند. آیا همهی سفرها برای رسیدن هستند یا بعضی از آنها فقط برای گم شدناند؟
در گوشهی کافهای دنج، پیرمردی سیگارش را روشن کرد و به موسیقی آرامی که پخش میشد گوش داد. او لبخندی زد و زیر لب گفت: "زندگی، شبیه همین موسیقی است. یک ملودی که در پسزمینهی روزهایمان پخش میشود، بیآنکه همیشه متوجه آن باشیم."
و در همین لحظه، کسی که این متن را میخواند، شاید برای چند ثانیه مکث کند و با خود فکر کند که این صحنهها چه ارتباطی با هم دارند. اما شاید نیازی به ارتباط مستقیم نباشد. شاید زیبایی زندگی در همین تکههای پراکندهی آن نهفته است.